۱۳۹۰ مرداد ۵, چهارشنبه

مردی که با قلم فریاد شد!




شماره ویژه پیشرو

داد نورانی را از سالهایی می شناختم که هنوز نوجوان بودم. برای اولین بار او را در میان کوهستان های مرزی دیدم. بر ستیج بود و با گلبن واژه هایش، یاد رفیق و رهبر جانباخته اش را تجلیل میکرد. از همان روز، گلواژه های سرخ این مرد بر قلبم سبز شدند.
بعدها او را در مهاجرت، برای دومین بار در یکی از کمپ های خاکی پشاور دیدم، باز هم بر ستیج بود و شبِ شعری داشت و از زندگی برزخی صحبت و دردها و رنج ها را یادآوری می کرد و زمان ما را به زندگی هندلی تصویر میکرد و از گفتنی ها می گفت و متواتر با کف زدن های شرکت کنندگان آن شب بدرقه می شد.
احساس عجیبی مرا فرا گرفته بود. این مرد را متفاوت تر از دیگران یافتم، تا آن زمان هر چیزی که بنام رهبر و مسوول می شناختم، آدمهایی بودند که غرق تسویۀ حسابات مالی بودند و چیز تازه ای برای گفتن و آگاهی جوانان در چنته شان نبود و چنته شان فقط لست مالی بار میکرد!!
به زودی با هم آشنا شدیم। آن روزگار، من هم گاه گاه خامه ای می ریختم درهم وبرهم و بی ریخت و بی وزن. او «مشعل راه بشر» می سرود و من ماتیک لب ها را. او در تندر اعتصابات پاریس، رعد واژه ها را صف می زد و من پرش پلک های زیبا را. او در آتش بود و در خون شنا می زد و ساطور خشم در دستش به جنگ دژخیمان می رفت و من...


و من که این مرد را طور دیگری یافته بودم باید چشمانم را طور دیگری می شستم و از هیچستانم بیرون می آمدم تا دنیای واقعی را درک کنم. او روزها مصروف بود، اما شامگاه فرصت می یافت تا سخنی در مورد شعر، نقش آن در تحولات اجتماعی و سیاسی و ماندگاری آن صحبت کند. شاملو را با او شناختم. اخوان ثالت را با او درک کردم و با اشعاری که از فروغ می خواند، تولدی دیگر یافتم.
تأکید می کردم که در میان این همه باروت، بربریت و جنایت، بیجا نخواهد بود تا گاه گاه عطری نیز از عشق به مشام ما برسد؛ می پذیرفت و به عشق شاملو به آیدا اشاره می کرد که فراتر از عشق خیالی پرواز می کند و به عشق انسانی تبدیل می شود و زیباترین شبانه ها، به ماندگارترین شعرهای عاشقانه عصر ما تبدیل می شوند و گاهی هم از ابتهاج و گالیا و غزلهایش می گفت.
با آنکه شاعر نشدم، ولی به یاد دارم که یکی از کتابچه های دست نویس شعرش را در کویته به من تقدیم کرد. «تقدیم به دوست شاعرم پیکان». آن روزها، پیکان تخلص می کردم. او ریش انبوه بر سیمایش داشت، چون در فراه بود و حکم طالبی چنین تقاضا میکرد. آمده بود تا کارهایی را انجام دهد، چون مرد کار بود. شبها تا ناوقت می نشستیم، در مورد شعر می گفتیم و او تازه ترین شعرش (مرز کسالت) را برایم می خواند: سرخها گاهی زرد/ زردها هیچ به هیچ/ من درین شهر که در هر خم آن/ وسوسه میکوبد در/ سرِ تشویش به دامن دارم. از اینکه دوستانش به مرز کسالت رسیده بودند، ابراز تشویش میکرد و در صدد شکستن این بن بست بود، ولی آن روزگار همه میدانند که شکستن این بن بست چه دشواری هایی که نداشت: اندرین مرزِ کسالت/ اندرین وادیِ وسواس/ رسم سهراب چه خوب/ «چشم ها را باید شست/ جور دیگر باید دید».
رفت به فراه و پس از مدتی او را دوباره در کمپ دیدم. مسوولیت مستقیم کار دو لیسه را بر عهده داشت. مطمئناً تمام شاگردانش اعتراف خواهند کرد که او چگونه و چطور به این لیسه ها سر و سامان بخشیده بود. کتابی در مورد ادبیات دری نوشته بود، که اولین و مؤثرترین کتاب در این زمینه به حساب میرفت. بعدها، دو کتاب دیگرش را دیدم: دستی در آتش و دستی در خون. هر دوی این کتابها از پولی به چاپ رسیده بود که به خاطر مصرف ماهانه خانواده اش که مبلغ ناچیزی بود، داده میشد. چاپ این دو مجموعۀ شعری، عصبیت رهبری را برانگیخت، چون به دستور ایشان به چاپ نرسیده بود!!
محصل پوهنتون کابل بودم که تصادفاً با هم روبرو شدیم. پرسیدمش، چطور اینجا؟
گفت: آمده ام که برای آخرین بار با «مسوولان» کار کنم، چون وعده کرده اند که مرز کسالت را می شکنند. او کار کرد: نشریۀ «روزگاران» را به نشر سپرد. با وجودیکه مسوولیت مستقیم محتوای آنرا «مسوولان» در اختیار داشتند ولی او با همت جوانان قلمبدست شب و روز برای آن قلم زد. پس از مدتی، متوجه شد که بر خط نادرست روان است. تصمیم به کناره گیری از روزگاران گرفت. تا جمع و جور شدن یک هیئت تحریر جدید، مسوولیت نشریۀ ترقی را گرفت. تلاش داشت خط این نشریه را در سمت و سوی جدید قرار دهد، اما تنها بود. دیگران چنین نمی خواستند. از آن جدا شد. هیئت تحریر جدید پیشرو جمع و جور شد. در همین زمان رسماً در صحبت با دو تن از «مسوولان» برای همیشه با جمع گذشته وداع کرد، اما اندیشه اش را هیچگاهی ترک نگفت. فردایش با من و شماری از دوستان دیگر تلفنی تماس گرفت، با هم تعهد سپردیم و آغاز کار جدید را روی دست گرفتیم.
شروع شد. بسیار عالی بود و عالی است. نشریۀ پیشرو تا اکنون به نشر می رسد. در کنار این، به کارهای بزرگی دیگری نیز دست زد که واقعاً انرژی اش را به تحلیل برد. شب از روز نمی شناخت، متواتر کار می کرد، می نوشت، تماس می گرفت، رهبری می کرد و هدایت می داد و زمانی یکی از حامیان مدالگیران به طعنه گفته بود که نورانی رهبر درجه یک لمبه است، و دقیقاً همین طور بود. او نه تنها که رهبرم بود، استاد، رفیق و دوست خوبم بود. از او در طول سالهای گذشته و بخصوص در پنج سال کار مشترک، آنقدر آموختم، که در طول سالیان متمادی با مسوولان نامنهاد، نه تنها که هیچ نیاموختم، بلکه بسیار بد آموختم، که ای کاش نمی آموختم.
مجموعۀ ذره هرم و بعداً مجموعۀ ساطور خشم را به نشر سپرد. یکی از مجریان برنامه های ادبی رادیو کلید آنرا به نویسندگان «سرشناس» برد تا نقد شود. هیچ «سرشناس»ی حاضر نشد. یکی حاضر شد، اما چیزی گفت که داد با او سخت مخالف بود، او گفته بود: مجموعۀ او یکی از بهترین و با ارزشترین نوع شعر سیاسی با ظرافت و زبان آهنگین است. نورانی می گفت ای کاش از زبان این «سرشناس» چنین ستایشی نمی شنیدم، اما دردا که شنیده بود!
داد نورانی را از سالهایی می شناختم که هنوز نوجوان بودم. برای اولین بار او را در میان کوهستان های مرزی دیدم. بر ستیج بود و با گلبن واژه هایش، یاد رفیق و رهبر جانباخته اش را تجلیل میکرد. و اکنون برای آخرین بار او را در زیر تپۀ قلعه زمان خان کابل در تابوتش می بینم و یاران و رزمندگانش سوگمندانه، اما متعهد به راه و رسم زندگی اش، مقاوم ایستاده اند و او را تجلیل میکنند. اکنون تنها مزارش است و یادش و اندیشه هایش و گلبرگهای سرخی که بر مزارش ریخته، تا یاد و خاطرۀ او را سرخ و سرختر نگه دارند!

یادش سرخ باد!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر